26 مرداد 1404
کولهپشتیها را روی زمین رها کردم. برای بار چندم بود که باید از پشت تلفن، تذکرات مامان و بابا را به جان میخریدم و چک سفید امضا به دستشان میدادم که مغزبادام و نور دیدهشان را سالم برمیگردانم. تلفن قطع شد و امواج دلم مواجتر. میدانستم اگر با مهدی در… بیشتر »
نظر دهید »
22 مرداد 1404
انگار که وزنهای چند کیلویی به پا بسته باشیم، آهسته و خسته از میان موکبها و گیتهای مرز مهران، عبور میکنیم. سرو صورتهایمان از عرق خیس است. بطریبطری آب میخوریم، اما خنک نمیشویم. دست نوازشگر پنکهها و کولرهای آبپاش به استقبالمان میآیند. قطرات آب… بیشتر »