درمانگاه نرفتم. با خودم گفتم حالا که مادر هست چرا به خانهی امین بروم؟! دلم پر میکشید برای کوچه باغ قدیمیمان اما حیف که جایش را با خیابان و بوق ممتد ماشین ها و دود عوض کرده بود.
تا چشم باز کردم خودم را سر قرار همیشگیمان پیدا کردم. گفته بودی برمیگردی و رویاهایمان را زندگی میکنیم! آهِ توی سینه ام دود میشود و به هوا میرود. دستانم را زیر بغلم جا میدهم، دندان هایم از سرما به روی هم پِرِس میشوند.
نیازی به دیدن نیست مسیر را از بَرم، تجسمش کافی است. چشمانم را میبندم و راه میافتم تا سر قرار هر روزهیمان برسم. پایم به چیزی شبیه تکه سنگ برمیخورد، دیگر نمیفهمم چه بر سرم میآید، سکندری میخورم و با سر به روی زمین پرت میشوم! تا به خودم میآیم دوروبرم شلوغ میشود و همه را پشت مه غلیظ میبینم، با ضرب و زور فراوان به خودم میآیم و سریع خودم را جمع و جور میکنم. از خجالت دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد،کسی دستش را به سمتم دراز میکند و من را از آن مخمصه نجات میدهد! “خانوم حالتون خوبه؟” چه نگاه گیرا و نافذی انگار صدها سال است که این زن و این نگاه را میشناسم.
حرف های آخرت در سرم رژه میروند، کلماتی که از دهانت مثل نیزه فرو رفتند توی قلبم، توی دهلیزهای چپ و راستم، توی رگ هایم و بعد خون شد و رسید به مغزم و مغزم را منفجر کرد.آمده بودم هواخوری! این همه کافی شاپ و رستوران و پارک دو رو بر خانه! اینجا چه کار میکنم!؟ کسی از درونم جواب میدهد: “چه جایی بهتر از اینجا و این هوا!” صداها توی سرم خاموش میشوند.
مُشتم را فشار میدهم. گل های توی دستم مُچاله میشوند و بویشان توی شاهرگ بدنم جوانه میدهند.کسی از درونم صدا میزند: “عسل…عسل…!حواست هست کجا داری میروی؟ امروز!؟ مگر فردا قرارتان نبود؟"کسی از درونم جواب میدهد: ” میدانم اما دلِ تنگ این چیزها حالیش نیست"بگو مگوی توی سرم خاموش میشود. نم باران چادرم را خیس میکند و گُل ها را سیراب.رسیده ام بر سر قرار همیشگیمان، رو به روی قطعهی شهدا، به دنبال تو میگردم. قلبم توی گلو میکوبد و صورتم خیس از مخلوط باران و اشک میشود. چه بوی آشنایی، ذرات عطر توی هوا میچرخند و روی خاطراتمان مینشینند.کسی از درونم نجوا میکند:"یادت بخیر یار سفر کرده ام چون شبنمی به روی غزل میپرستمت…”
✍🏻سمیرا مختاری (پاییزنوشت)
_وداع آخر’
آخرین خداحافظی ات را تصور کن آنچنانی که برای بار آخر است که با او حرف میزنی، سلام میکنی، میخندی، گریه میکنی و یا با قهر از او رو بر میگردانی…
آن نگاه آخر را تصور کن، دلت میآید که او را برای همیشه نبینی؟
آخرین صفحهی چت دنیای مجازیت؟؟
و یا شاید آخرین بازی کودکانه با فرزند خردسالت!
آخرین نمازت را تصور کن که روی سجاده ی گلبهی سوغات نجف ات با چادر پر شده از شکوفه های بهاریت و عطر حرم و آخرین سجده بر تربت کربلایت!
همهی آن بغض های فروخورده در گلویت را تصور کن…
کینه،کدورت و آخرین غبطه و حسادت بچهگانهات را، آخرین خشم فروخورده بر پوست کندن انگشتانت!
آخرین حرفهای برجا مانده بر قلبت…
آیا زندگی ارزشش را داشت، که اینچنین کوله باری برای آخرت ببندی؟!
_ما مستاجریم، باید به خانه برگردیم…’
✍ 🏻 سین مختاری
________________
#پائیزنوشت
3/خرداد/02
سحرها با صدای تماس گوشی چشمان مُهرو موم شده ام را به زور باز میکردم و با صدایی خفیف میگفتم:"سلام بابا، بله بیدارم” و دوباره میخزیدم زیر پتو و چند دقیقه بعد از جایم میپریدم، ترسی وجودم را میگرفت که ای وای دیرم شد! در این شب آخر، حال بیدار شدن از فرط خستگی سحرها را دارم! دیرم شده و دستانم خالیست! چشمانم به مسیر رفتنت خیره مانده است و نمیدانم که تا سال بعد که از راه میرسی در هوایت نفس میکشم یا در زیر خاک از غم دوریت میبارم. میدانم که توبه هایم را بارها و بارها شکسته ام و با اما و اگرهایم به کمترین عبادتها قانع شده ام، فرصت هایم را از کف داده ام و اسیر هواهای نفسانیم شده ام اما هنوز زیر لب زمزمه میکنم: “ماقطعت رجائی منک…" خدایا هرگز رشته امیدم از تو قطع نمیشود… معبودا | اگر گاهی ناخواسته فراموشت کردم به من خُرده نگیر ودر این شب وداع مرا به حال خودم وا مگذار | #وداع #شبجمعه ✍🏻 سین مختاری
مدتی پیش خبر از طلاق زوج جوانی از آشنایان بعد از ۱۲ سال زندگی مشترک منتشر شد. علت طلاق تقاضای خانم برای زندگی در خارج از ایران بود، که با مخالفت همسرش روبرو شد و در آخر منجر به گرفتن طلاق توافقی شدند. مردی که برای ازدواج به دنبال زن محجبه ی چادری بود و به در خواستش رسید؛ اما پس از گذشت چند سال از زندگی مشترک، همسرش در شبکه های مجازی شبیه اینستاگرام، فیسبوک و… غرق شد و کم کم صفحهی خصوصی اش به صفحهی عمومی تبدیل شد و حریم خصوصی زندگیش در انظار عموم به اشتراک گذاشته شد. بعد از طلاق به عرصه ی مدلینگ وارد شد و حجاب را کنار گذاشت و با لباسهای نیمه عریان عکسهایش را منتشر کرد. دور شدن از دنیای حقیقی و غرق شدن در دنیای اینستاگرام نتیجه اش به ثمر نشست. رو به نزول رفتن علایق و عقاید اسلامی، تبدیل شدن به دنیای مدلینگ های اینستاگرامی و فروپاشی بنیان خانواده اسلامی. ✍🏻سین مختاری
یه وقتهایی تو زندگی هست که دیگه دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی، بری بالا، بری تا خودِ ابرها و با ابرهایِ تیره بنشینی و یه دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. ولی پریدن؛ هنر میخواد، بال میخواد، دلِ سبک میخواد. من نه هنر پرواز دارم نه بالش رو. با بال و پرِ شکسته از گناه، از همین جا، از همین گوشهی زمین، دونههای اشک آسمون رو میشمارم و نمیدونم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارونی میشه. نمیدونم از کی آسمون اشکش را با شوریِ اشکهام شریک میشه. نمیدونم چه وقت، چه موقع، مثالم میشه از زمین به آسمون باریدن. فقط این رو میدونم که خدایی دارم که این شبها کریمانه سقفِ آسمونش رو وسیعتر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم نداره، همه رو طلبیده. ✍🏻🌱زهرا سادات” ❤