دردو دلی با دل
فنجان را روبهرویش میگذارم و میگویم:
_قهوه اسپرسوست که دوست داری.
ضربانش بالا میرود. سرش را برمیگرداند و میگوید: +دیگر دوست ندارم. قهوه تلخ است، شبیه به دلتنگی.
به فنجان دستی میکشم و میگویم:
- منِ عزیزم میدانم که دلتنگی، اما تو با دلتنگی انس گرفتهای.
+ نه اینطور حالم گرفته میشود. اصلا تو میدانی دلتنگی شبیه به چیست؟
- من سالها دلتنگی را زندگی کردهام. دلتنگی شبیه نم باران است زیر سقف یک آلاچیق. دلتنگی شبیه نفسهای معشوق است روی قلب عاشق. مثل چشمک یک ستارهی طلایی در دل تاریک شب. دلِ تنگ یعنی هالهای از اشک روی گونههای نرم یک زن. مثل بوی عطر یک پیراهن از دور. مثل صدای آشنای یک دوست.
_میگویند دلتنگها حساس و بهانهجو میشوند، تو حساس و بهانهجو شدهای؟
+بهانهجو شاید، اما حساس حتما. دلتنگها حساس و نکتهسنج میشوند. دلتنگها فاصله میگیرند.
_ فاصله؟
+بله، میروند و دل به دریا میزنند. سر به کوه و بیابان میگذارند. در جنگل و دشتها، میان گلهای رز و اقاقی؛ گم میشوند.
_ من تو را سخت در آغوش میکشم و شانهات را از غبار دلتنگی و خستگی میتکانم. به تو قول میدهم که دیگر تنهایت نگذارم تا آرامتر شوی.
بغضش میشکند و اشک روی گونهام میلغزد.
✍🏻س.مختاری؛ پاییزنوشت