• خانه 
  • طعم تلخ انارها 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

پائیزنوشت

پائیزنوشت

«‌الی الحبیب...»

30 مرداد 1404

​بعد از 12 ساعت به مرز مهران رسیدیم؛ ساعت 9 صبح را نشان می‌داد. در صف بازدید از گذرنامه، زنی پشت سرم چند فحش نان و آب‌دار داد و گفت:« …(بوق) حرام‌زاده اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی بلاکت می‌کنم!» برق از چشمانم پرید و ناخودآگاه صورتم به طرف عقب برگشت. سرش توی گوشی بود و یک خط اخم مانده بود روی پیشانی‌اش. به پشت سرش نگاهی کرد و با لب‌های پروتزشده‌ی شبیه ماهی‌اش گفت:« حقش بود پسره‌ی دوزاری!» مژه‌های کاشته‌شده‌ و پیرسینگ توی بینی‌اش را که دیدم، نگاهم را دزدیدم. کمی برایم دور از انتظار بود که دونفر شومیزپوش با پاچه‌های کوتاه و هفت قلم آرایش محفلی، در بین راهیان مسیر اربعین ببینم.

بعد از مُهر شدن گذرنامه‌ها، ماندیم روی به روی کولر تا آقایان از راه برسند. باد کولر پر چادرمان را بالا و پایین می‌کرد و خنکی‌اش جان می‌داد برای نشستن و همان‌جا خوابیدن. مردها که آمدند راه‌مان را گرفتیم به سمت ماشین‌ها. خورشید روی سرمان می‌تابید و چیزی نمانده بود تا بوی سوختگی‌‌مان به هوا برود.

پسری سبزه‌رو با کلاهی نقاب‌دار و یک رد نوشته‌ی عربی تتو شده روی دستش، جلویمان ظاهر شد و گفت: « کربلا کربلا، 15 دینار عراقی! » بی معطلی سوار ونش شدیم. در راه راننده مداحی ایرانی و عربی پرشور با صدای بلند گذاشته بود.‌ زنی که خواب‌آلود بود، دستانش را در آینه‌ی راننده بالا پایین کرد. کمک راننده سرش را برگرداند و نگاهش کرد. زن به ضبط صوت و سرش اشاره کرد که یعنی «صدایش را کم کن سرم رفت!» کمک راننده، صدای رادیو را کم کرد.

 دریچه‌ی کولر بالای سرم را به سمت خودمان تنظیم کردم و چشمانم را بستم. کمی بعد، ون نیش ترمز زد. سرم از صندلی کنده شد و محکم به شیشه‌ خورد. انگار که ماشین بخواهد از دره‌ایی پرت‌مان کند، به شدت تکان خورد. چشمانم گشادتر شد و آب دهانم خشک. با صدای داد و فریاد هم‌زمان چند زن، قلبم شبیه یک گنجشک پرکنده تندتر زد.« راننده چرا خوابیدی؟ داری چپ می‌کنی! حواست کجاست؟ داری ما رو به کشتن میدی! » مرد عرب که نمی‌فهمید این‌ها چه می‌گویند، دستانش را بالا پایین کرد که می‌فهمانْد چیزی نبود.

پیرزنی که با یک روسری سدری، پشت سر راننده بود، از آینه به راننده اشاره کرد و دستش را زیر سرش گذاشت، چشمانش را بست که یعنی «پشت ماشین خوابت برده؟». راننده سرش را تکان داد و دستش را بالا برد و گفت:« لالا » پیرزن لحنش را جدی‌تر کرد و گفت: « لالا نکن برای ما، لالا نکن. ما می‌خوایم بریم زیارت، پشت فرمون لالا نکن که نفرستیمون وادی السلام!» صدای خنده‌ی مسافران داخل ون پیچید و راننده‌ی عرب که متوجه نمی‌شد پیرزن چه می‌گوید، به مسیرش ادامه داد.

کمک راننده قصد داشت هزینه‌ی سفر را از زوار بگیرد. مردی به تعدادشان 50 دینار داد و گفت:   «تخفیف، تخفیف» پسرعراقی دستش را بالا برد و دوباره رد تتویش مشخص شد و گفت: «لاتخفیف ، لاتخفیف! » زنی که هزینه‌ی سفرش را داده بود و منتظر باقی‌مانده‌اش بود با خنده گفت:« لاباقی مانده؟ لا پس، لا پس؟» دوباره صدای خنده‌ی مسافران توی ون پیچید. کمک راننده که دست و پاشکسته متوجه حرف‌های ایرانی‌ها می‌شد، دستانش را شبیه پر زدن بالا پایین کرد که یعنی «پرواز نمی‌کنم من هستم.»

‌وقت ناهار و نماز، ماشین کنار موکبی توقف کرد. صندلی‌های آبی پلاستیکی، ردیف به ردیف چیده شده بود و صدای مداحی عربی به گوش می‌رسید. موکبی ساخته شده از خشت و گل و پرچم‌هایی سرتاسر سیاه. یک حیاط کوچک مخصوص خانم‌ها با چند شیر آب برای وضو.  وارد موکب که شدم سه زن عراقی روی صندلی نشسته بودند و خوشامد می‌گفتند:« هلابیکم یا زوار، اهلا و سهلا‌..» نماز را که خواندیم، دختران عراقی سفره را پهن کردند و سبزی خوردن و نان را در وسط سفره گذاشتند. غذای‌شان برنج و خورش لوبیا بود؛ چیزی شبیه کنسرو لوبیای خودمان.

هم‌سفره‌ی روبه‌روی‌ ما چند زن مشهدی بودند. یک نفرشان در حال سلفی گرفتن بود و دیگری در حال سوال و پرسش از پسرم:  «چندسالته؟ اسمت چیه؟ چه پسر خوشگلی هستی شما. منم یه پسر دارم اندازه‌ی خودت. نیاوردمش و از گرمای هوا ترسیدیم. حالا می‌بینم بچه‌های قد و نیم قد هم توی این هوا اومده‌اند. » بعد از ناهار و نماز از زنان عراقی خداحافظی و تشکر کردم. یکی از آن‌ها با چشمانی سبز و صورتی سفید، دستش را به طرفم دراز کرد و بعد در آغوشم کشید.

سوار ماشین شدیم و یک‌راست تا کربلا رفتیم. ماشین ما را کنار خیابانی دورتر از حرم پیاده کرد.محمد بد خواب شده بود و گریه می‌کرد. حسابی گرمش شده بود و خیس از عرق.  برای چند دقیقه مردها از ما جدا شدند. ماندیم در زیر سایه، کنار مغازه‌‌‌ای که درش بسته بود. محمد بهانه گرفته بود و گریه‌اش تمامی نداشت. مردی عراقی با تیشرت و شلوار لی جلو آمد و با لهجه‌ی عراقی به فارسی دست و پاشکسته، گفت: « چته عمویی؟» مادرهمسرم گفت:  « الجو حار » رفت و دو بطری آب خنک آورد و جلوی محمد گرفت و با خنده گفت:  « بفرما عمویی.» در مغازه‌اش را باز کرد و کولرش را روشن و ما را به مغازه‌اش دعوت کرد. محمد آرام شده بود که مردها از راه رسیدند و به سمت بین‌الحرمین حرکت کردیم.

پنکه‌های آب‌پاش و سقف پوش‌زده‌ کمی خنکی را به ما هدیه کردند. پاهایمان شبیه یک تکه سنگ، سنگین شده بود و توان حرکت نداشتیم.  آفتاب در حال غروب بود اما هوا هنوز هرم داشت و عطش امان‌مان را بریده بود. مردم در صف غذا ایستاده بودند و عراقی‌ها گوشه‌گوشه‌ی خیابان‌ها آب سرد تقسیم می‌کردند. برای یک لحظه فکرم کشیده شد به روز عاشورا. آن زمان که اهل‌بیت در بیابان‌های کربلا، بدون سقف و پنکه‌ی آب‌پاش، بدون آب و غذا میان عده‌ای با خوی درنده چیزی شبیه داعشی‌های امروزی در محاصره بودند، چه بر سرشان آمد؟ در همین فکرها بودم که چشمم خورد به نوشته‌ی یا ساقی العطاشا. به گنبد پرنور قمر منیر بنی‌هاشم. قلبم آرام گرفت و صورتم خیس شد.

✍ س.مختاری؛ پاییزنوشت

 

مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: کتاب, پاییزنوشت لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

پائیزنوشت

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
    • کتاب
  • سفرنامه
  • پاییزنوشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان