کولهپشتی امید و تردید
کولهپشتیها را روی زمین رها کردم. برای بار چندم بود که باید از پشت تلفن، تذکرات مامان و بابا را به جان میخریدم و چک سفید امضا به دستشان میدادم که مغزبادام و نور دیدهشان را سالم برمیگردانم. تلفن قطع شد و امواج دلم مواجتر. میدانستم اگر با مهدی در میان بگذارم حرفش چیست: « مگه خون بچهی ما رنگینتر از بچههای امام حسین علیهالسلامِ؟ هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش »
صدای تماس مجدد تلفن، افکارم را درهم کرد: «خانوم، بیا بیرون.»
تبلیغ پیج یک مغازهی پوشاک اربعینی را دیده بود. توی کوچه پس کوچهها زدیم تا زودتر برسیم. یک عبای مشکی نخی انتخاب کردم. زن مغازهدار با لبخند شیطنتآمیز رو به من گفت: «این جوراب بلندها رو بپوشی، دیگه شلوارم لازم نداره! من که خودم تابستونا همش این مدلی میگردم!»
زیر چشمی نگاهی به همسرم انداختم. سرم را بالا نیاوردم تا نگاه سنگینش را روی خودم احساس نکنم. یک لحظه دنیا دور سرم چرخ خورد. اصلاً در مخیلهام نمیگنجید که اینطور در کوچه پس کوچههای عراق بگردم! لبخند روی لبم خشک شد، جوراب را با دست کنار گذاشتم و گفتم: « من اون مدلی راحت نیستم، لطفا همین رو حساب کنید »
مهدی تلفن بهدست، امورات و بقیهی کارهایش را رسیدگی میکرد و من در ذهنم، سوال بیپاسخی میچرخید: « نکنه این سفر، شبیه سفر قبلیمون بشه؟»