30 مهر 1404
باد هوهو میکند. صدای رقص برگهای خشک در کوچه میپیچد.امشب دلتنگت شدم، شبیه شیشههای خالی عطر، کنار آینهی روی میز. شبیه نامههای قدیمی در لابهلای آلبوم عکس، جایی که هر ورقش، داستانی از روزهای گذشته را روایت میکند؛ مثل تمام خندههای از ته دل که هنوز… بیشتر »
نظر دهید »
06 شهریور 1404
فنجان را روبهرویش میگذارم و میگویم: _قهوه اسپرسوست که دوست داری. ضربانش بالا میرود. سرش را برمیگرداند و میگوید: +دیگر دوست ندارم. قهوه تلخ است، شبیه به دلتنگی. به فنجان دستی میکشم و میگویم: - منِ عزیزم میدانم که دلتنگی، اما تو با دلتنگی انس… بیشتر »
26 مرداد 1404
کولهپشتیها را روی زمین رها کردم. برای بار چندم بود که باید از پشت تلفن، تذکرات مامان و بابا را به جان میخریدم و چک سفید امضا به دستشان میدادم که مغزبادام و نور دیدهشان را سالم برمیگردانم. تلفن قطع شد و امواج دلم مواجتر. میدانستم اگر با مهدی در… بیشتر »
22 مرداد 1404
انگار که وزنهای چند کیلویی به پا بسته باشیم، آهسته و خسته از میان موکبها و گیتهای مرز مهران، عبور میکنیم. سرو صورتهایمان از عرق خیس است. بطریبطری آب میخوریم، اما خنک نمیشویم. دست نوازشگر پنکهها و کولرهای آبپاش به استقبالمان میآیند. قطرات آب… بیشتر »