جوجههای کنکوری
هفتهی قبل عکس سوژهی هفتگی، بوی جوجه را در رواق کوثرنت پیچانده بود؛ بوی جوجههای رنگی که از دور دوستشان دارم و از نزدیک نه. فقط اندازهی یک نوازش از راه دور. متنهای دوستان را که خواندم، با جوجهیشان زندگیها کرده بودند، در آغوش کشیده بودنش و بوسیده بودنش اصلا در مخیلهام نمیگنجید که چگونه؟ یادم است مادر و پدرم از مرغ و خروس و جوجه متنفر بودند.
یک روز همهی ما بیرون رفته بودیم به جز برادرم که در خانه ماند تا دروس کنکورش را مطالعه کند. بعد از چند ساعتی که برگشتیم، خانه غرق سکوت بود و فقط صدای جیکجیک میشنیدیم. حس کردیم از خانهی همسایه صدا میآید.
به حیاط که آمدیم، خشکمان زد. ۶۰ جوجهی رنگی در حیاط رها بودند. برادرم وسط حیاط نشسته بود، کتابهایش را دوروبرش ریخته بود و درکنارشان درس میخواند. مادرم روی زمین رها شد و نمیدانست بخندد یا گریه کند. دیدن آنهمه جوجه با آن همه کتاب برایم خندهآور بود. با خود فکر کردیم برای استرس کنکورش است.
جوجهها روز به روز بزرگ میشدند و مادرم هنوز از چند فرسخیشان رد نمیشد. حوالی شهریور جواب آزمون برادرم آمد. همهی جوجههایش را فروخت و خودش هم به شهر دیگری برای ادامهی تحصیل رفت. در یک روز انگار منزلمان خالی شد، انگار که دیگر هیچکس در این خانه زندگی نمیکرد. انگار که همه و همهچیز را با خود برده بود. حالا نه خودش بود و نه جوجههای رنگیاش.
✍🏻 س.مختاری؛پاییزنوشت