کولهپشتیها را روی زمین رها کردم. برای بار چندم بود که باید از پشت تلفن، تذکرات مامان و بابا را به جان میخریدم و چک سفید امضا به دستشان میدادم که مغزبادام و نور دیدهشان را سالم برمیگردانم. تلفن قطع شد و امواج دلم مواجتر. میدانستم اگر با مهدی در میان بگذارم حرفش چیست: « مگه خون بچهی ما رنگینتر از بچههای امام حسین علیهالسلامِ؟ هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش »
صدای تماس مجدد تلفن، افکارم را درهم کرد: «خانوم، بیا بیرون.»
تبلیغ پیج یک مغازهی پوشاک اربعینی را دیده بود. توی کوچه پس کوچهها زدیم تا زودتر برسیم. یک عبای مشکی نخی انتخاب کردم. زن مغازهدار با لبخند شیطنتآمیز رو به من گفت: «این جوراب بلندها رو بپوشی، دیگه شلوارم لازم نداره! من که خودم تابستونا همش این مدلی میگردم!»
زیر چشمی نگاهی به همسرم انداختم. سرم را بالا نیاوردم تا نگاه سنگینش را روی خودم احساس نکنم. یک لحظه دنیا دور سرم چرخ خورد. اصلاً در مخیلهام نمیگنجید که اینطور در کوچه پس کوچههای عراق بگردم! لبخند روی لبم خشک شد، جوراب را با دست کنار گذاشتم و گفتم: « من اون مدلی راحت نیستم، لطفا همین رو حساب کنید »
مهدی تلفن بهدست، امورات و بقیهی کارهایش را رسیدگی میکرد و من در ذهنم، سوال بیپاسخی میچرخید: « نکنه این سفر، شبیه سفر قبلیمون بشه؟»
انگار که وزنهای چند کیلویی به پا بسته باشیم، آهسته و خسته از میان موکبها و گیتهای مرز مهران، عبور میکنیم. سرو صورتهایمان از عرق خیس است. بطریبطری آب میخوریم، اما خنک نمیشویم. دست نوازشگر پنکهها و کولرهای آبپاش به استقبالمان میآیند. قطرات آب بر روی صورتمان مینشیند و خنکی را به جانمان هدیه میدهد.
مردی چهارشانه با چهرهای تیره و کیفی که مورب روی دوش انداخته شبیه دورهگردها فریاد میزند:« زائر گرامی دینار عراقی خریداریم!»
زیر لب با نوای مداحی پخش شده از موکب، همراه میشوم:« دلگیرم از همه الا خودت، حسین. دلم برات تنگ شده حسین، دلم برات تنگ شده … » اشک سُر میخورد روی گونهام.
مردی بشاش از پشت میکروفون زائران را به صرف قرمهسبزی مامانپز دعوت میکند! آنقدر خستهایم که نای ایستادن و خوردن نداریم.
گذرنامهها مُهر ورود میخورند و غم در وجودمان مُهروموم میشود. کولههای خسته و خاکی را در صندوق عقب جا میدهیم. در ماشینمان که باز میشود، انگار کورهی آتش را باز کرده باشی، داغ داغ است. هر آن انتظار میرود تبخیر شویم و به بالا برویم. تا خنک شدنش چند دقیقهای بیشتر نمیگذرد که کل سر و رویمان از عرق خیس میشود.
پاهایم متورم شده و بدن درد شدیدی دارم. سرم را میگذارم روی شیشه. خاطرات شیرین مسیر مشایه برایم تداعی میشود. در دل میگویم: « داریم از راهی برمیگردیم که با ذوق رفته بودیم.» شاید بدترین حس، همین باشد؛ برگشتن از مسیری که با ذوق رفته بودی. چیزی شبیه توی ذوق خوردن. چیزی شبیه بغض از سر دلشکستگی.
در جادهی ایلام، مردی با دشداشهی مشکی عربی جلوی ماشین را میگیرد و دعوتمان میکند به موکبشان. یک موکب تک و تنها کنار جاده. چقدر اینجا جای موکبهای کیپ تا کیپ عراق خالیست.
آسمان بُراق میشود و ابرهای تیره را دونیم میکند. رد کوچکی از نم باران روی صورتم مینشیند. بوی نخل باران خورده با بوی غذای نذری موکب در هم میپیچید. صدای اذان و مداحی عربی باهم تلاقی میشوند و من حالا دلتنگتر از قبلِ رفتن میشوم.

