سیاه و سفید
وقتی بعد از یک روز پر کار آخرسالی که انگار کوهی از خستگی روی دوشت جا خوش کرده، میان نسیم ملایم بهاری و عطر خوش شب بوها، بین انبوه وسایلی که برای نقل مکان در انباری منزل پدری جا خوش کرده اند و باید از آنجا بیرونشان بکشم تا در کنار خودم داشته باشمشان. مات و مبهوت چیزی غرق در خاطراتم میشوم. تخته شاسی عزیزم دست من را میگیرد و به دوران 18 سالگیم میکشاند. وقتی در بحبوحه ی کنکور و کلاس زبان، تنها علاقه ام دست گرفتن مداد، زغال، کنته، محو کن و تخته شاسیم بود، دستی به رویش کشیدم و در بغلم گرفتم و تمام خاطراتم را زنده کردم، ساعاتی برای خودم شبیه قویی در آب روان غوطه ور شدم و برای مهتاب آواز خواندم، مهتاب برایم رویا بافت و من آن را زندگی کردم. در سردی زمستان، میان انبوه درختان خشک جنگل لابه لای ابرهای مه گرفته نفس عمیقی کشیدم و مهتاب را نظاره گر شدم… اشکی بر گونه ی دخترکی شدم که طراحی اش ناتمام ماند… روزگار خوبی داشتم وقتی تمام دغدغه ام سیاه و سفید کردن صفحهام بود. باید به روزگار سیاه و سفیدم برگردم… 26/اسفند/401 ____ #پائیزنوشت #سمیرا مختاری