یه وقتهایی تو زندگی هست که دیگه دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی، بری بالا، بری تا خودِ ابرها و با ابرهایِ تیره بنشینی و یه دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. ولی پریدن؛ هنر میخواد، بال میخواد، دلِ سبک میخواد. من نه هنر پرواز دارم نه بالش رو. با بال و پرِ شکسته از گناه، از همین جا، از همین گوشهی زمین، دونههای اشک آسمون رو میشمارم و نمیدونم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارونی میشه. نمیدونم از کی آسمون اشکش را با شوریِ اشکهام شریک میشه. نمیدونم چه وقت، چه موقع، مثالم میشه از زمین به آسمون باریدن. فقط این رو میدونم که خدایی دارم که این شبها کریمانه سقفِ آسمونش رو وسیعتر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم نداره، همه رو طلبیده. ✍🏻🌱زهرا سادات” ❤
بعضی وقتها باید
از همه چیز؛دست کشید
بی اعتنا شد…!
یک گوشه ی دنج پیدا کرد…
آرامش دم کرد
وجرعه جرعه بی خیالی سر کشید
و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست…
گاهی باید برای مدتی از همه چیزدل برید
باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید
نگران هیچکس نشد.
باید بعضی دغدغهها را نداشت
باید نشست و تماشا کرد…
باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی…
تا آدمهای اطرافت را بشناسی
تا آدمهای اطرافت تو را بشناسند…
گاهی باید بی حس بشوی
یک بی حسی کامل!!
شب دوازدهم فروردین که میشود، یاد دوران کودکیم می افتم.
با دختر داییام قرار میگذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر میکردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی میشدیم.
باهم نقشه میکشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم.
تا صبح چندبار مادربزرگ سرک میکشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت میگرفت.
صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی میشدیم.
پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ میآمدند.
تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم.
روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم.
قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد.
تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست میداد.
کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض میکرد.
زیر سقف شیروانی، دور آتش مینشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه میکردیم.
یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر
✍🏻سین مختاری
#پائیزنوشت
═════════❖════════
ساعت ۱۱ شب شده بود و آیدا چشم به در دوخته بود. روی تخت مراقب خوابم برده بود، با صدای کوبیدن در از خواب پریدم و سرجایم نشستم، عقربه ها ساعت ۱ شب را نشان میدادند؛ بوی تند عطر مردانه را استشام کردم، پسری حدودا ۱۷ ساله با موهایی مجعد و تیپی اسپرت دم در بود، آیدا با ذوق از تخت پایین پرید و بیرون رفت، سرم را گذاشتم روی تخت مادرم، چشمانم سیاهی رفت. با صدای گریه از خواب پریدم، سرم را بلند کردم آیدا در کنار پنجره درحال ضجه زدن بود. آفتاب بیجان روی صورتش نشسته بود، ایستادم در کنارش و حالش را پرسیدم، بغلم کرد و با بغضی سرازیر شده از اشک گفت: “بی همه چیز! تمومش کرد، گفت ما بدرد هم نمیخوریم! من میخوام بمیرم اصلا،میخوام روی زمین نباشم …”
دستش را از شانه ام جدا کردم: ” دختر وقتی میگی بخاطر مشکلات خانوادگی خودکشی کردی منظورت این پسرهی تازه به دوران رسیده بود؟!” اشکهایش را پاک کرد و گفت:” آره میبینی چقدر من خرم؟!” دست و صورتم را شستم و نگاهش کردم:” آره میبینم!” زل زد به من و در گوشم گفت:” میشه بگی چطوری نماز میخونند اخه یادم رفته، لاک پاک کن هم ندارم، دلم میخواد نماز بخونم،میشه بگی اون دنیا چه شکلیه!" به آینه نگاه کردم، چقدر این دو روز در کنار آیدا پیر شده بودم! به حرفهایش و اطرافیانش اعتماد نداشتم اما؛ تا مشتاق بود باید دست بکار میشدم.
پرستار صبحانه را آورد، نشستم در کنارش و باهم صبحانه را خوردیم و کلمه به کلمه برایش نماز را روی کاغذ نوشتم و او تکرار کرد،تا ظهر نماز خواندن را یاد گرفته بود.
بیرون رفتم و یکی دوساعت بعد وارد اتاقش شدم یک جعبه ی کادویی به همراه شکلات روی میزش گذاشتم و گفتم:"بفرمایید آیدا خانم این برای شما!" گوشیاش را پرت کرد روی صندلی و با ذوق پرسید:"این یعنی برای منه؟!” سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم، درش را باز کرد و گفت:"وایی چقدر خوشگلن سلیقه ات محشره ها"
روسری گلبهی رنگ را در آوردم و برایش مدل جدید بستم، خودش را در آینه برانداز کرد و با ذوق مرا بوسید و گفت:” راستی من کتاب سه دقیقه در قیامت هم خوندم ها” لاک پاک کن را بدستش دادم :” آفرین بهت، من یکی که هنوز توفیق نداشتم کامل بخونمش!" خندید و گفت:” آره، میدونی چیه دوست دارم ببینم اون دنیا چه شکلیه!” گیره ی آویزدار را به روسریش زدم:"منم شبیه به توام دوست دارم بدونم اونطرف چه شکلیه"
قسمتی از برنامه ی زندگی پس از زندگی که مربوط به خودکشی بود را نشانش دادم هرچقدر جلوتر میرفت و تجربه گر تعریف میکرد دستانش بیشتر میلرزید و رنگ ورویش زردتر میشد.
نگاهم کرد و گفت:” من این برنامه رو ندیده بودم خیلی باحال بود میرم تمام قسمتهاش را دانلود میکنم میریزم روی فلش و دونه به دونه میبینم" لبخندم جان گرفت: ” خیلی خوبه با دوستات دسته جمعی بشینید ببینید” نگاهم کرد و سرش را زیر انداخت و تکان داد:” دوستام؟! کسی که بینشون یذره به این چیزها اعتقاد داره منم!”
صدای اذان بلند شد، با آیدا راهی نمازخانه شدیم. این بار دیگر دلم مثل سیر و سرکه نمیجوشید، آرام بود آرامه آرام…
پایان
✍🏻سمیرامختاری
#پائیزنوشت
این داستان واقعی است.
#روایت_زن_مسلمان
به لاک های مشکی اش خیره شد و ناخنهایش را برانداز کرد:” خیلی دوست دارم بخونم، حوصله ندارم لاک هام را پاک کنم قبلا میخوندم اما دیگه حالش رو ندارم!”
حدقه ی چشمانم را گشادتر کردم و به لاک های ریخته شدهی ناخن هایش نگاهی کردم:
“با خوندنش آرامش میگرفتی یا نه؟”
دراز کشید روی تختش و به پنجره خیره شد:
“آره ولی گاهی وقتها اعصابم خط خطی میشد با خوندنش خطاهام میومد جلوی چشمام دیگه نخوندمش!”
زل زدم به نقطه ی دوری که آیدا به آن خیره شده بود، نشستم سرجایم، از حرفهایش خنده ام گرفته بود، انصافا آیدا بازیگر خوبی بود نقشش را خوب بلد بود بازی کند، خنده ام را قورت دادم :” ولی من با وجود همه ی خطاهام اگه نماز نخونم اعصابم خط خطی میشه در هر صورت کاری بود در خدمتم اگه بخوای لاک پاک کن و لاک با رنگ مورد علاقه ات رو برات بخرم؟!”
آیدا پوزخندی زد و شروع به چت کردن کرد:"نه مرسی حسش نیست!”
صدای اذان از بیرون شنیده میشد بلند شدم و به سمت نماز خانه رفتم، نمازخانه طبقه ی همکف بود باید از پله های شیب دارش میگذشتی تا به نمازخانه برسی انگار به داخل چاهی سرازیر میشدی!
هیچکس نبود جز یک مرد در گوشه ایی از نماز خانه که نماز میخواند.نگاهی انداختم قسمت زنانه که با یک پرده جدا شده بود هیچ خانمی نبود!
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نگران بالا رفتن فشار مادرم هم بودم.
چکمه هایم را جفت کردم، در را باز گذاشتم و به سرعت نور به قسمت زنانه رفتم و نمازم را خواندم و سریع به بخش رفتم.
پرستار بخش صدایم زد به سمتش رفتم، با اشاره گفت در را نبندید آیدا باید زیر نظر باشه، حتی چراغم خاموش نکنید!
ادامه دارد…
#پائیزنوشت
✍🏻سمیرامختاری
پ ن: این داستان واقعی است.