پرواز در پاییز
نسیم ملایمی میوزد و برگ های زرد توی کوچه با هوهوی باد هم مسیر میشوند. نامه را از پستچی میگیرم و روی پاکت را میخوانم. نامه ایی از طرف ملک الموت! شبیه برگ های پاییزی شکننده میشوم. چشمانم سیاهی میروند دستم را محکم به دیوار میگیرم . با صدای ویراژ موتور پستچی به خودم میآیم. قلبم به تکاپو میافتد.
داخل اتاق میروم و پسرکم را به آغوش میکشم لابد این آخرین آغوش مادر پسریمان است. تکیه میدهم به صندلی چرخ دار، چرخ میزنم و اشک میریزم دنیا دور سرم چرخ میخورد، اخطار است یا هشدار چه میدانم بگذار نامه را باز کنم! بازش میکنم.” آماده شو فقط تا فردا زنده ایی…” بدنم شبیه بید مجنون میلرزد و اشک امانم نمیدهد. چقدر کار نکرده دارم، چقدر گناه، چقدر خطا، چق… هرآنچه در چنته دارم یک آن توی ذهنم و از جلوی چشمم به سرعت نور عبور میکنند، از کودکی هایم، نوجوانی هایم، جوانی هایم، آخ… نامه را در کشو میگذارم.
باران میبارد. زیر باران خیس میشوم شبیه صورت گریه آلودم. آنقدر به سوگ رفتن خودم مینشینم که همسایه ها بیرون میریزند. از میانشان عبور میکنم. دلم برای تک تکشان تنگ میشود. به داخل برمیگردم. آبی به صورتم میزنم. مینشینم پشت میز آرایشم، قرمزی صورتم را با کرم پودر مخفی میکنم. آرایش چشمم که تمام میشود تازه میفهمم قرمزیش را هیچ کاری نمیتوانم بکنم. بیخیالش میشوم. پنجره را باز میکنم تا هوا به صورتم بخورد و قرمزی چشم هایم به سفیدی برگردد. یعنی این آخرین بار است که شهر را میبینم. به آشپزخانه میروم تا بهترین و آخرین غذایم را طبخ کنم. حتما آخرین کیک را برای پسرکم میپزم تا هروقت دلش کیک خانگی خواست به یاد مادرش بیفتد. کیک را میپزم و میگذارم تا خنک شود و آمادهی تزئین و بعد آخرین جشن زنده ماندنم را بگیرم و آخرین عکس های در کنار هم بودنمان را. باید آخرین عکس هایم بهترین عکس ها باشند.
به همسرم پیام صوتی میفرستم که اگر ممکن است امروز زودتر بیاید. جلسه است اما از حُزن صدایم میفهمد که اتفاقی افتاده، دلش شور میافتد و زودتر میآید. تا قبل از آمدنش وصیت نامه ام را مینویسم و برگه خیس و مچاله میشود. فرصت بازنویسی ندارم. به او حرفی از روز آخرم نمیزنم. آخرین غذایم را با بغض فرو میدهم. دلم برای جای جای منزلم، خانواده ام، دوستانم و تمام آنکس که میشناسم تنگ میشود.
در دلم عده ایی به سوگ نشسته اند و زار میزنند. طاقتم طاق میشود و دلم تنگ. به منزل مادرم میروم و مادرم را برای آخرین بار در آغوش میکشم. مادرم خودش را کنار میکشد و میخندد و میگوید باز لوس شدی سمیرا! دلم برای آغوشش، لبخندش و حتی قهرهایش تنگ میشود. دستش را میبوسم و به پایش میافتم تا اگر کوتاهی از من صورت گرفت و جوانی و جاهلی کردم من را ببخشد. میخندد و میگوید دختر زده به سرت، پاشو پاشو خودت رو جمع کن حوصله حلالیت خواستن کسی رو ندارم. به سمت پدرم میروم مثل همیشه کتابی در دستش دارد، تا من را می بیند میخندد و میگوید چه عجب یاد ما کردی…! دلم برای گلایه هایشان هم تنگ میشود. به اتاق مجردیم میروم و دستی به دیوارش میکشم، از دیوارهایش صدای پچ پچ خواهر و برادرهایم میآید. اشک میریزم و برای همیشه از خاطراتم خداحافظی می کنم.
یک راست به آتلیه میروم و آخرین عکس را برای مراسم ترحیمم میگیرم. برای بار هزارم عکاس میگوید خانم لبخند! جرقه ایی در ذهنم روشن میشود. به منزل مادر همسرم میروم. مادر همسرم را در آغوش میکشم و برای همیشه از او خداحافظی میکنم و حلالیت میطلبم. جریان مرگم را تنها به او میتوانم بگویم. خوب میدانم که او شاید در این وانفسای باقی مانده بتواند کمکم کند. به او ملتمسانه میسپارم که در روضه ها و مراسمات وقتی ذکر مصیبت میخواند و اشک همه جاری میشود از من یاد کند. چقدر دلم میخواست کفنی از کربلا بیاورم و هربار به من گفتند جوانی این کارها معنا ندارد چه میدانستند که مرگ پیر و جوان نمیشناسد. خوب میدانم که مادر همسرم حتما کفنی از کربلا در کمدش دارد به او میسپارم که اگر مایل بود کفن را به من هدیه دهد. اشک میریزد و فشارش میافتد.حالش خراب میشود، حالِ من هم. به او میسپارم که چه مقدار نماز و روزهی قضا دارم. چه مقدار رد مظالم دارم. به او میگویم مادرم طاقت شنیدن این حرف ها را ندارد لطفا شما بعد از مرگم به گوششان برسان. به او میسپارم که وصیت نامه ام را در کجای منزلم گذاشته ام. از او خواهش میکنم تا از جانب من از همه حلالیت بطلبد. به مادر همسرم میسپارم حواسش به پسرش و پسرم باشد. به او میسپارم همسر مناسبی برای پسرش بگیرد، تاکید میکنم که دلم برایشان تنگ میشود به آنها بگوید تا هر هفته به مزارم سر بزنند.
برای آخرین بار به خانه مادربزرگم میروم و خودم را پرت میکنم توی آغوش گرمش. دستان سفید و چروکیده اش را نوازش میکنم و به او میسپارم که به پسر شهیدش سفارش کند که شفاعت خواهرزاده اش را بکند… آنقدر در دلم اشک ریخته ام که دلم برای خنده هایم تنگ میشود. به خانه برمیگردم برای آخرین بار تمام جاهای منزلم را سرک میکشم. وقتی که پسرک و همسرم خوابیدند برای آخرین بار نگاهشان میکنم. قلبم از دوریشان آتش میگیرد. برای غرولند هایشان و لبریز شدن صبر خودم هم. به حمام میروم و غسل توبه میکنم. مینشینم بر سر سجاده ام و آنقدر زار میزنم که مُهرم از خیسی صورتم گِل میشود. آماده ام تا برای همیشه به آسمان ها به سوی کسی که مدتهاست فراموشش کردهام پرواز کنم و از دور با همه خداحافظی.
✍سمیرا مختاری،پاییزنوشت #به_قلم_خودم | #چالش_نوشتن