طعم تلخِ انارها
پاییز بود. ضربآهنگ باران با همنوایی برگهای خشک، روح را نوازش میکرد. برگهای بیجان در انتظارِ رهایی، به وصال بارانیشان میرسیدند و روی زمین نجوای مرگ سر میدادند. بوی باران جان میداد برای یک پیادهروی در جادهی زردپوش منتهی به دریا. زغال منقل کافهچی در کورسوی هوای گرگ و میش میسوخت و در دل زبانه میکشید. بخار سماور در مه محو میشد و آوازی شبیه به یک سمفونی مینواخت. مرغان مهاجر قصد هجرت داشتند و آواز کوچشان با صدای غمین زنی محلی از دوردست، درهم میپیچید.
دلم میخواست برای همیشه روی آن صندلی سرد و نمور کنار جاده بنشینم، تا بهتر ببینم، تا بهتر بشنوم و شاید بهتر درک کنم!
پسرکی با صدای نازک و لرزان گفت: “خانوم، گلها رو تازه چیدم. شوما بخری، قول میدم صبح نشده حاجتت رو گرفتی!” چند تکه اسکناسِ ته کیفمانده، توی دستان کوچک و سردش جا خوش کرد. لبخندش کش آمد و حرفهایش روی دور تکرار بازخوانی شد: “چاکرتیم به خدا، الهی به مراد دلت هرچی که هست برسی خانوم! زَت زیاد!”
سرم را پایین گرفتم و نفس کشیدم. بوی رز وحشی که در وجودم رخنه کرد، دلم خواست برای بار هزارم “بار دیگر شهری که دوست میداشتم” را بخوانم:
“من لبریز از گفتنم نه نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی…
هلیا، طعم تلخ آن انارها یادت هست؟
گرگها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند.
تو از صدای غربت، از فریادِ قدرت، و از رنگ مرگ میترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را…” ۱
_برداشتی آزاد از کتاب { بار دیگر شهری که دوست میداشتم؛ نادر ابراهیمی}
1.چند سطر از کتاب
✍🏻 سمیرا مختاری|پاییزنوشت
_______________________
#باردیگرشهریکهدوستمیداشتم
#نادرابراهیمی