• خانه 
  • طعم تلخ انارها 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

پائیزنوشت

پائیزنوشت

پیامبر بی‌معجزه

22 اسفند 1403

ما آدم‌ها در روزگار سرخوشی‌مان، زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رود و کیف‌مان کوک است، با اندک غمی زهوارمان در می‌رود. چنگ می‌زنیم به دامان خدا و کاسه‌ی «چه کنم، چه کنم» دست می‌گیریم. حالا اگر در جایی باشیم که روز به روز با مرگ دست و پنجه نرم کنیم، تمام خطاهای گذشته‌مان، هرچند به‌قدر ذره‌ای، از جلوی چشمان‌مان عبور می‌کند و وجودمان مالامال از ترس می‌شود؛ درست مثل یک بمب ساعتی که در وسط زندگی پیدا شود و لحظه‌لحظه انتظار انفجار رهایت نکند.

“پیامبر بی‌معجزه” از آن کتاب‌هاست که خوب آدم را به چالش می‌کشد. آسیدحمید نبوی، طلبه‌ای است که با یک چالش می‌فهمد داشتن اعتقاد قلبی با اعتقاد سطحی، عالم تا عالم تفاوت دارد!

داستان از این قرار است که آسیدحمید، در شب تاسوعا برای روضه‌خوانی به روستایی دعوت شده، اما در میانه راه و در وسط بیابان به دست اشرار اسیر می‌شود و او و همسرش از هم جدا می‌شوند. سیدحمید، در حالی که افتان و خیزان به دنبال راه نجات است، مدام به همسرش لعیا فکر می‌کند و مانند فردی مارگزیده، به خود می‌پیچد.انگار اسیر شده تا خدا او را به چالش بکشد و به او نشان دهد که اعتقاداتش سطحی بوده. سیدحمید در آن تنگنا تازه متوجه می‌شود که سیروسلوک را از بَر است، اما در عمل لنگ می‌زند و حالا وقت امتحان است.

“پیامبر بی‌معجزه” را بخوانید تا بدانید دنیا فقط بر مدار یک نفر می‌چرخد و تنها باید به او دل بست و او را در نظر گرفت. بخوانید تا بفهمید که دنیا صاحبی دارد که به وقت بازگشتش، عطر خوش نرگس‌ها به مشام می‌رسد و جهان آرام می‌شود.

خواندن این کتاب را به کسانی پیشنهاد می‌کنم که دوست دارند بزرگ شدن روح‌شان را در تنگنا ببینند، دل‌شان می‌خواهد اعمال‌شان را بسنجند و حضور حقیقی خدا را در زندگی‌شان بهتر درک کنند. با اینکه نگارش صفحات اول برایم روان نبود، اما به تدریج قلم پخته‌تر شد. به‌جرأت می‌توانم بگویم یکی از اثرگذارترین کتاب‌های زندگیم همین کتاب بود. ممنون از نویسنده‌ی خوب کتاب با ایده‌ی ناب داستانی!

✍🏻 سمیرا مختاری | پاییزنوشت

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

سُرِّ مَن رَأیٰ

15 دی 1403

.
سامِرا در عربی نوشته می‌شود سامَرّاء. مخفف شده سُرِّ مَن رَأیٰ؛ به معنی: “شاد شود هر که آن را بدید!”
راستش را بخواهی، روزی که پایم را در سامرا گذاشتم غمی بزرگ وجودم را احاطه کرد. از تفتیش که گذشتیم و وارد صحن شدیم غم روی غم توی دلمان هجوم آورد. بوی غربت می‌داد آنجا. بوی اسارت. زندانی مخوف در دل یک تبعیدگاه. مگر می‌شود برای هدایت نشدن، هادی در یک سیاه‌چال بیفتد؟!

یا هادی
اسیر دنیا شده‌ایم، دست‌ هدایتگرت را بر سر ما می‌کشی؟

✍🏻 مختاری | پاییزنوشت

#پاییزنوشت | #سامرا | #حرم‌امام‌هادی

 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

طعم تلخِ انارها

10 دی 1403

پاییز بود. ضرب‌آهنگ باران با هم‌نوایی برگ‌های  خشک، روح را نوازش می‌کرد. برگ‌های بی‌جان در انتظارِ رهایی، به وصال بارانی‌شان می‌رسیدند و روی زمین نجوای مرگ سر می‌دادند. بوی باران جان می‌داد برای یک پیاده‌روی در جاده‌ی زردپوش منتهی به دریا. زغال منقل کافه‌چی در کورسوی هوای گرگ و میش می‌سوخت و در دل زبانه می‌کشید. بخار سماور در مه محو می‌شد و آوازی شبیه به یک سمفونی می‌نواخت. مرغان مهاجر قصد هجرت داشتند و آواز کوچ‌شان با صدای غمین زنی محلی از دوردست، درهم می‌پیچید.

دلم می‌خواست برای همیشه روی آن صندلی سرد و نمور کنار جاده بنشینم، تا بهتر ببینم، تا بهتر بشنوم و شاید بهتر درک کنم!

پسرکی با صدای نازک و لرزان گفت: “خانوم، گل‌ها رو تازه چیدم. شوما بخری، قول می‌دم صبح نشده حاجتت رو گرفتی!” چند تکه اسکناسِ ته کیف‌مانده، توی دستان کوچک و سردش جا خوش کرد. لبخندش کش آمد و حرف‌هایش روی دور تکرار بازخوانی شد: “چاکرتیم به خدا، الهی به مراد دلت هرچی که هست برسی خانوم! زَت زیاد!”

سرم را پایین گرفتم و نفس کشیدم. بوی رز وحشی که در وجودم رخنه کرد، دلم خواست برای بار هزارم “بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم” را بخوانم:
“من لبریز از گفتنم نه نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی…
هلیا، طعم تلخ آن انارها یادت هست؟
گرگ‌ها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند.
تو از صدای غربت، از فریادِ قدرت، و از رنگ مرگ می‌ترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را…” ۱

_برداشتی آزاد از کتاب { بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم؛ نادر ابراهیمی}
1.چند سطر از کتاب

✍🏻 سمیرا مختاری|پاییزنوشت
_______________________
#باردیگرشهری‌که‌دوست‌می‌داشتم
#نادرابراهیمی

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

پرواز در پاییز

17 اردیبهشت 1403

نسیم ملایمی می‌وزد و برگ های زرد توی کوچه با هوهوی باد هم مسیر می‌شوند. نامه را از پستچی می‌گیرم و روی پاکت را می‌خوانم. نامه ایی از طرف ملک الموت! شبیه برگ های پاییزی شکننده می‌شوم. چشمانم سیاهی می‌روند دستم را محکم به دیوار می‌گیرم . با صدای ویراژ موتور پستچی به خودم می‌آیم. قلبم به تکاپو می‌افتد.

داخل اتاق می‌روم و پسرکم را به آغوش می‌کشم لابد این آخرین آغوش مادر پسریمان است. تکیه می‌دهم به صندلی چرخ دار، چرخ می‌زنم و اشک می‌ریزم دنیا دور سرم چرخ می‌خورد، اخطار است یا هشدار چه می‌دانم بگذار نامه را باز کنم! بازش می‌کنم.” آماده شو فقط تا فردا زنده ایی…” بدنم شبیه بید مجنون می‌لرزد و اشک امانم نمی‌دهد. چقدر کار نکرده دارم، چقدر گناه، چقدر خطا، چق… هرآنچه در چنته دارم یک آن توی ذهنم و از جلوی چشمم به سرعت نور عبور می‌کنند، از کودکی هایم، نوجوانی هایم، جوانی هایم، آخ… نامه را در کشو می‌گذارم.

باران می‌بارد. زیر باران خیس می‌شوم شبیه صورت گریه آلودم. آنقدر به سوگ رفتن خودم می‌نشینم که همسایه ها بیرون می‌ریزند. از میانشان عبور می‌کنم. دلم برای تک تکشان تنگ می‌شود. به داخل برمی‌گردم. آبی به صورتم می‌زنم. می‌نشینم پشت میز آرایشم، قرمزی صورتم را با کرم پودر مخفی می‌کنم. آرایش چشمم که تمام می‌شود تازه می‌فهمم قرمزیش را هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. بیخیالش می‌شوم. پنجره را باز می‌کنم تا هوا به صورتم بخورد و قرمزی چشم هایم به سفیدی برگردد. یعنی این آخرین بار است که شهر را می‌بینم. به آشپزخانه می‌روم تا بهترین و آخرین غذایم را طبخ کنم. حتما آخرین کیک را برای پسرکم می‌پزم تا هروقت دلش کیک خانگی خواست به یاد مادرش بیفتد. کیک را می‌پزم و می‌گذارم تا خنک شود و آماده‌ی تزئین و بعد آخرین جشن زنده ماندنم را بگیرم و آخرین عکس های در کنار هم بودنمان را. باید آخرین عکس هایم بهترین عکس ها باشند. 

به همسرم پیام صوتی می‌فرستم که اگر ممکن است امروز زودتر بیاید. جلسه است اما از حُزن صدایم می‌فهمد که اتفاقی افتاده، دلش شور می‌افتد و زودتر می‌آید. تا قبل از آمدنش وصیت نامه ام را می‌نویسم و برگه‌ خیس و مچاله می‌شود. فرصت بازنویسی ندارم. به او حرفی از روز آخرم نمی‌زنم. آخرین غذایم را با بغض فرو می‌دهم. دلم برای جای جای منزلم، خانواده ام، دوستانم و تمام آنکس که می‌شناسم تنگ می‌شود.

در دلم عده ایی به سوگ نشسته اند و زار می‌زنند. طاقتم طاق می‌شود و دلم تنگ. به منزل مادرم می‌روم و مادرم را برای آخرین بار در آغوش می‌کشم. مادرم خودش را کنار می‌کشد و می‌خندد و می‌گوید باز لوس شدی سمیرا! دلم برای آغوشش، لبخندش و حتی قهرهایش تنگ می‌شود. دستش را می‌بوسم و به پایش می‌افتم تا اگر کوتاهی از من صورت گرفت و جوانی و جاهلی کردم من را ببخشد. می‌خندد و می‌گوید دختر زده به سرت، پاشو پاشو خودت رو جمع کن حوصله حلالیت خواستن کسی رو ندارم. به سمت پدرم می‌روم مثل همیشه کتابی در دستش دارد، تا من را می بیند می‌خندد و می‌گوید چه عجب یاد ما کردی…! دلم برای گلایه هایشان هم تنگ می‌شود. به اتاق مجردیم می‌روم و دستی به دیوارش می‌کشم، از دیوارهایش صدای پچ پچ خواهر و برادرهایم می‌آید. اشک می‌ریزم و برای همیشه از خاطراتم خداحافظی می کنم.

یک راست به آتلیه می‌روم و آخرین عکس را برای مراسم ترحیمم می‌گیرم. برای بار هزارم عکاس می‌گوید خانم لبخند! جرقه ایی در ذهنم روشن می‌شود. به منزل مادر همسرم می‌روم. مادر همسرم را در آغوش می‌کشم و برای همیشه از او خداحافظی می‌کنم و حلالیت می‌طلبم. جریان مرگم را تنها به او می‌توانم بگویم. خوب می‌دانم که او شاید در این وانفسای باقی مانده بتواند کمکم کند. به او ملتمسانه می‌سپارم که در روضه ها و مراسمات وقتی ذکر مصیبت می‌خواند و اشک همه جاری می‌شود از من یاد کند. چقدر دلم می‌خواست کفنی از کربلا بیاورم و هربار به من گفتند جوانی این کارها معنا ندارد چه می‌دانستند که مرگ پیر و جوان نمی‌شناسد. خوب می‌دانم که مادر همسرم حتما کفنی از کربلا در کمدش دارد به او می‌سپارم که اگر مایل بود کفن را به من هدیه دهد. اشک می‌ریزد و فشارش می‌افتد.حالش خراب می‌شود، حالِ من هم. به او می‌سپارم که چه مقدار نماز و روزه‌ی قضا دارم. چه مقدار رد مظالم دارم. به او می‌گویم مادرم طاقت شنیدن این حرف ها را ندارد لطفا شما بعد از مرگم به گوششان برسان. به او می‌سپارم که وصیت نامه ام را در کجای منزلم گذاشته ام. از او خواهش می‌کنم تا از جانب من از همه حلالیت بطلبد. به مادر همسرم می‌سپارم حواسش به پسرش و پسرم باشد. به او می‌سپارم همسر مناسبی برای پسرش بگیرد، تاکید می‌کنم که دلم برایشان تنگ می‌شود به آنها بگوید تا هر هفته به مزارم سر بزنند.

برای آخرین بار به خانه مادربزرگم می‌روم و خودم را پرت می‌کنم توی آغوش گرمش. دستان سفید و چروکیده اش را نوازش می‌کنم و به او می‌سپارم که به پسر شهیدش سفارش کند که شفاعت خواهرزاده اش را بکند… آنقدر در دلم اشک ریخته ام که دلم برای خنده هایم تنگ می‌شود. به خانه برمی‌گردم برای آخرین بار تمام جاهای منزلم را سرک می‌کشم. وقتی که پسرک و همسرم خوابیدند برای آخرین بار نگاهشان می‌کنم. قلبم از دوریشان آتش می‌گیرد. برای غرولند هایشان و لبریز شدن صبر خودم هم. به حمام می‌روم و غسل توبه می‌کنم. می‌نشینم بر سر سجاده ام و آنقدر زار می‌زنم که مُهرم از خیسی صورتم گِل می‌شود. آماده ام تا برای همیشه به آسمان ها به سوی کسی که مدت‌هاست فراموشش کرده‌ام پرواز کنم و از دور با همه خداحافظی.

 ✍سمیرا مختاری،پاییزنوشت  #به_قلم_خودم | #چالش_نوشتن

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

رویای بهشت

08 اردیبهشت 1403

​درمانگاه نرفتم. با خودم گفتم حالا که مادر هست چرا به خانه‌ی امین بروم؟! دلم پر می‌کشید برای کوچه باغ قدیمی‌مان اما حیف که جایش را با خیابان و بوق ممتد ماشین ها و دود عوض کرده بود.

تا چشم باز کردم خودم را سر قرار همیشگی‌مان پیدا کردم. گفته بودی برمی‌گردی و رویاهایمان را زندگی می‌کنیم! آهِ توی سینه ام دود می‌شود و به هوا می‌رود. دستانم را زیر بغلم جا می‌دهم، دندان هایم از سرما به روی هم پِرِس می‌شوند.

نیازی به دیدن نیست مسیر را از بَرم، تجسمش کافی است. چشمانم را می‌بندم و راه می‌افتم تا سر قرار هر روزه‌یمان برسم. پایم به چیزی شبیه تکه سنگ برمی‌خورد، دیگر نمی‌فهمم چه بر سرم می‌آید، سکندری می‌خورم و با سر به روی زمین پرت می‌شوم! تا به خودم می‌آیم دو‌روبرم شلوغ می‌شود و همه را پشت مه غلیظ می‌بینم، با ضرب و زور فراوان به خودم می‌آیم و سریع خودم را جمع و جور می‌کنم. از خجالت دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد،کسی دستش را به سمتم دراز می‌کند و من را از آن مخمصه نجات می‌دهد! “خانوم حالتون خوبه؟” چه نگاه گیرا و نافذی انگار صدها سال است که این زن و این نگاه را می‌شناسم.

حرف های آخرت در سرم رژه می‌روند، کلماتی که از دهانت مثل نیزه فرو رفتند توی قلبم، توی دهلیزهای چپ و راستم، توی رگ هایم و بعد خون شد و رسید به مغزم و مغزم را منفجر کرد.آمده بودم هواخوری! این همه کافی شاپ و رستوران و پارک دو رو بر خانه! اینجا چه کار می‌کنم!؟ کسی از درونم جواب می‌دهد: “چه جایی بهتر از اینجا و این هوا!” صداها توی سرم خاموش می‌شوند.

مُشتم را فشار می‌دهم. گل های توی دستم مُچاله می‌شوند و بویشان توی شاهرگ بدنم جوانه می‌دهند.کسی از درونم صدا می‌زند: “عسل…عسل…!حواست هست کجا داری می‌روی؟ امروز!؟ مگر فردا قرارتان نبود؟"کسی از درونم جواب می‌دهد: ” می‌دانم اما دلِ تنگ این چیزها حالیش نیست"بگو مگوی توی سرم خاموش می‌شود. نم باران چادرم را خیس می‌کند و گُل ها را سیراب.رسیده ام بر سر قرار همیشگی‌مان، رو‌ به روی قطعه‌ی شهدا، به دنبال تو می‌گردم. قلبم توی گلو می‌کوبد و صورتم خیس از مخلوط باران و اشک‌ می‌شود. چه بوی آشنایی، ذرات عطر توی هوا می‌چرخند و روی خاطراتمان می‌نشینند.کسی از درونم نجوا می‌کند:"یادت بخیر یار سفر کرده ام چون شبنمی به روی غزل می‌پرستمت…”

✍🏻سمیرا مختاری (پاییزنوشت)

 

بیشتر بخوانید
 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

پائیزنوشت

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
    • کتاب
  • پاییزنوشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان