.
سامِرا در عربی نوشته میشود سامَرّاء. مخفف شده سُرِّ مَن رَأیٰ؛ به معنی: “شاد شود هر که آن را بدید!”
راستش را بخواهی، روزی که پایم را در سامرا گذاشتم غمی بزرگ وجودم را احاطه کرد. از تفتیش که گذشتیم و وارد صحن شدیم غم روی غم توی دلمان هجوم آورد. بوی غربت میداد آنجا. بوی اسارت. زندانی مخوف در دل یک تبعیدگاه. مگر میشود برای هدایت نشدن، هادی در یک سیاهچال بیفتد؟!
یا هادی
اسیر دنیا شدهایم، دست هدایتگرت را بر سر ما میکشی؟
✍🏻 مختاری | پاییزنوشت
#پاییزنوشت | #سامرا | #حرمامامهادی
پاییز بود. ضربآهنگ باران با همنوایی برگهای خشک، روح را نوازش میکرد. برگهای بیجان در انتظارِ رهایی، به وصال بارانیشان میرسیدند و روی زمین نجوای مرگ سر میدادند. بوی باران جان میداد برای یک پیادهروی در جادهی زردپوش منتهی به دریا. زغال منقل کافهچی در کورسوی هوای گرگ و میش میسوخت و در دل زبانه میکشید. بخار سماور در مه محو میشد و آوازی شبیه به یک سمفونی مینواخت. مرغان مهاجر قصد هجرت داشتند و آواز کوچشان با صدای غمین زنی محلی از دوردست، درهم میپیچید.
دلم میخواست برای همیشه روی آن صندلی سرد و نمور کنار جاده بنشینم، تا بهتر ببینم، تا بهتر بشنوم و شاید بهتر درک کنم!
پسرکی با صدای نازک و لرزان گفت: “خانوم، گلها رو تازه چیدم. شوما بخری، قول میدم صبح نشده حاجتت رو گرفتی!” چند تکه اسکناسِ ته کیفمانده، توی دستان کوچک و سردش جا خوش کرد. لبخندش کش آمد و حرفهایش روی دور تکرار بازخوانی شد: “چاکرتیم به خدا، الهی به مراد دلت هرچی که هست برسی خانوم! زَت زیاد!”
سرم را پایین گرفتم و نفس کشیدم. بوی رز وحشی که در وجودم رخنه کرد، دلم خواست برای بار هزارم “بار دیگر شهری که دوست میداشتم” را بخوانم:
“من لبریز از گفتنم نه نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی…
هلیا، طعم تلخ آن انارها یادت هست؟
گرگها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند.
تو از صدای غربت، از فریادِ قدرت، و از رنگ مرگ میترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را…” ۱
_برداشتی آزاد از کتاب { بار دیگر شهری که دوست میداشتم؛ نادر ابراهیمی}
1.چند سطر از کتاب
✍🏻 سمیرا مختاری|پاییزنوشت
_______________________
#باردیگرشهریکهدوستمیداشتم
#نادرابراهیمی