پرستار صدایم زد به سمتش رفتم، با اشاره گفت:” در را نبندید آیدا باید زیر نظر باشه، حتی چراغم خاموش نکنید!"
چَشمی گفتم و لبخندی حواله اش کردم.
سراغ مادرم رفتم کنارش نشستم به آرامی در گوشم گفت:” مامان به آیدا بگو صدای گوشیش رو کم کنه، فشارم بالاست صداش اذیتم میکنه”
مادرم درست میگفت با اینکه هندزفری در گوشش بود اما ولوم صدایش تا تخت کناری هم می آمد!
صدایش زدم: ” آیدا خانم میشه صدای آهنگتو کم کنی؟”
سری تکان داد و نشست:” هان چی گفتید؟”
نزدیکش رفتم و هندزفری را در اوردم و گفتم:"صدای گوشیتو کم کن لطفا”
ول شد روی تختش و گفت:” باید شاد کنم خودم رو…”
پقی زدم زیر خنده:” کم کن صداش رو”
گوشیاش را در کنارش گذاشت و گفت:"اصلا بیا باهم حرف بزنیم، آخ معده ام خیلی درد داره لعنتی، کاش مرده بودم، راستی من چقدر از تو و حرفات خوشم میاد !”
خنده ام گرفته بود: ” چقدرم که تو به حرفام گوش میکنی “
شبیه یک گربه ی ملوس خودش را لوس کرد و گفت:” خب حسش نبود دیگه نماز بخونم، میگم امشب نامزدم کامران میخواد بیاد با دختر عمه اش”
از خنده ریسه رفتم:” نامزدت! مگه با این سنت نامزدم داری؟ نامزد یا یه چیز دیگه ات؟”
خندید، گونه هایش گل انداخت و گفت:” نه خب نامزد نیستیم اما اون دوستم داره، نگاه!”
گوشیاش را سمتم گرفت و فیلم اسلوموشن شده از ورود کامران به بیمارستان برای ملاقاتش را نشانم داد.
شبیه فیلمهای اینستایی بود، آیدا میدوید سمت پله ها و موهایش بالا و پایین میرفت!
حالت تهوع به من دست داده بود، زیرچشمی نگاهش کردم ، سراغ یخچال رفتم رانی را باز و تعارفش کردم نخواست، یک قلپ از آن خوردم تا داغی مغزم خنک شود!
جای توجیحی باقی نگذاشته بود، مادرش در جریان اشتباهات دخترش بود و همراه و پایهی کارهایش، پدرش هم که مخالف کارهایش بود فرد خطاکار و از دید آیدا ای کاش میمرد!
حوصله ی شنیدن حرفهای ذوق زده ی بی منطقش را نداشتم، اما خب گذاشتم تا تخلیه ی روحی شود، هر چقدر میگذشت مغزم بیشتر سوت میکشید!
ساعت ۱۱ شب شده بود و آیدا چشم به در دوخته بود…
ادامه دارد…
✍🏻سمیرامختاری
آب دهانش را بزور به پایین قورت داد و از دردش نالید.
نگاهی به سِرُمش که رو به اتمام بود انداختم و گفتم: ” تو که دیدی دوستت مریم پشیمونه تو دیگه چرا تکرار کردی؟!”
سرش را انداخت زیر و گفت:” خریت کردم”
دستم را گذاشتم زیر چانه اش و صورتش را به سمت خودم گرفتم به آرامی گفتم: ” خودمونیم حالا اون دنیا چه شکلی بود؟”
اشک در چشماش حلقه زد : “سیاهی مطلق، همه جا تاریک بود، معلق در هوا، ترسناک، وحشتناک، کاش مُرده بودم و مامانم متوجه نمیشد و منو نجاتم نمیداد”
لیوان آبش را بدستش دادم و با لبخند گفتم: “دختر فکر کردی اون دنیا خیلی بهتر از این دنیاست؟ اشتباه فکر کردی! اگه خودکشی کنی دردهای این دنیاتم با خودت میبری اونور و باید صدبرابر اینجا درد بکشی! “
اشک روی صورتش را پاک کرد و گوشی اش را باز کرد و عکس دوستش مریم را نشانم داد؛
دختری که چسب بینی تازه عمل شده اش روی صورتس خودنمایی میکرد و تا چندروز قبل زنده بود!
آیدا نگاهی به من انداخت و به صورتم خیره شد:"تو میدونی چطوری میتونم خوابش رو ببینم؟ دلتنگشم خیلی زیاد”
نگاهم را از روی عکس مریم برداشتم و بطری آبم را سرکشیدم و گفتم:” چیز زیادی نمیدونم در این حد میدونم که مُرده ها اجازه میخوان برای رفتن به خواب کسی و اینکه باید اعمال خوب انجام بدی و از خدا بخوای تا اونو در خواب ببینی، تو نماز میخونی؟”
به لاک های مشکی اش زل زد و شروع کرد به برانداز کردن ناخنهایش:” خیلی دوست دارم بخونم، اما حوصله ندارم لاک هام را پاک کنم”
ادامه دارد..
✍🏻سمیرا مختاری
3_[#خودکشی_نکن_آیدا ]
پائیزنوشت
خون به مغزم نمیرسید. هوای اتاق بیمارستان گرفته بود، بوی تند الکل حالم را بد کرد، پنجره را کنار زدم، آیدا عطسه ایی کرد و به من خیره شد.
پنجره را بستم و به مادرم گفتم:” مامان من میرم بیرون زود میام”
منتظر نماندم تا آسانسور باز شود ترجیح دادم از پله ها پایین بروم، خانمی در حال بالا آمدن از پله ها بود و زیر لب غر میزد که: ” چقدر پله هاش بده”
از درب خروجی بیرون رفتم و خودم را به صندلی حیاط بیمارستان رساندم، حرف های پدرم در سرم مرور شد: “جلوی مامان خم به ابروت نیاد، گریه نکن بابا، خواستی گریه کنی برو بیرون خودتو خالی کن”
ماسکم را از روی صورتم کنار زدم و ریه هایم را از اکسیژن اشباع شده از دی اکسید پر کردم، درونم گر گرفته بود و خنکی هوا حالم را جا میآورد، گونه های سردم با اشک هایم گرم شد.
روز قبل یادم آمد که چقدر برای فردا برنامه چیده بودیم که به کارهایمان برسیم و وقتی به درب منزل مادرم رفتیم پدرم با گریه گفت: “مامان رو دیشب بردیم بیمارستان”
ساعتم را نگاه کردم، یک ربعی گذشته بود.باید برمیگشتم، صورتم را با آب خنک شستم تا صورت قرمز شده ام به حالت عادیش برگردد.
ماسکم را تا نزدیک چشمانم بالا آوردم و روسریم را تا بالای چشمهایم پایین کشیدم تا مبادا مادرم بفهمد اشک ریخته ام، وارد اتاق شدم.
آیدا با تشر رو کرد به مادرش: “هی چرا هندزفریم را اینو اوردی نمیفهمی این خرابه، چرا پاور بانکم را نیاوردی، اسکل”
هنگ کرده بودم. مادرم با ناراحتی رو کرد و گفت:“دخترم چه طرز صحبت کردن با مادره، دخترای من تا حالا اینجوری با من حرف نزدن”
مادر آیدا خجالت کشید، سکوت کرد و خندید. آیدا پرده ی وسط بین خودش و مادرم را کشید و خودش را روی تخت ول کرد.
رو کرد به مادرش و گفت:"برگرد برو خونه من دوستم امشب با نامزدش میاد پیشم، قبلش یه بغل بده و برو”
مادرش بغلش کرد، خداحافظی کرد و رفت.
با وجود اینکه طرز حرف زدنش خوب نبود اما اخلاق خوبی داشت، در دلم گفتم:” حیفه برو جلو باهاش حرف بزن، شاید تلنگر بخوره یجوری برگرده!”
رفتم کنارش و گفتم:” میتونم کنارت بشینم؟" آیدا با خنده گفت:"آره بیا بشین”
با لبخند گفتم:"چندسالته آیدا جان؟”
آیدا خندید و گفت:"16 سالمه”
با کنجکاوی پرسیدم:"چند تا از دوستات این کارو کردند؟” آیدا با هیجان: “خیلی زیاد ما هر هفته تو مدرسه مون چند نفر خودکشی میکنند!”
با تعجب پرسیدم:” آخه چرا؟ دلیلش چیه؟”
آیدا موهایش را ازصورتش کنار زد :” مشکلات خانوادگی! دوهفته پیشم دوستم مریم با شیشه خودکشی کردو مرد خیلی ناراحتشم، خوابش رو دیدم بهش گفتم چرا این کارو کردی سرش را زیر انداخت و گفت آیدا پشیمونم… “
ادامه دارد… 2_[ #خودکشی_نکن_آیدا ]
✍🏻سمیرامختاری
#پائیزنوشت
این داستان واقعی است
از اورژانس وارد بخش میشویم، مادرم را از برانکارد روی تخت میگذارند. دختری کم سن و سال در تخت مجاور نشسته است. روسری بر سر ندارد و موهای مشکی اش را دور خودش ریخته است، رنگی به صورتش نمانده ، آقای براتی پرستار بخش سرنگ سِرُم را از دستش در آورد، جیغی کشید و گفت:"آخ دستم، رگم را نابود کردی!" آقای براتی با متلک :” عیب نداره یه دست دیگه از فاضلاب برات پیوند میزنیم”
دخترک همراهی ندارد، بغضی پنهان زیر خنده ی ملیحش مخفی است. مادرم با بیحالی رو کرد و گفت:” عزیزم شما چی شدی اسمت چیه؟”
دخترک با افتخار :"آیدا هستم، قرص مصرف کردم" مادرم با لبخند: “قرص چی عزیزم”
آیدا با خندهایی کش دار: ” 30 تا قرص مختلف برای خودکشی" من با لبخند همراه با تعجب :"چرا عزیزم؟ قضیه عشقیه” آیدا ابروهایش را به بالا انداخت و با نُچ گفت :” نه بابا، مشکلات خانوادگی”
حرفهایش را باور نکردیم، کمی بعد مادرش از راه رسید خانمی چادری با بغض و سردرد زیاد روی صندلی نشست، آیدا از اتاق بیرون رفت.
مادرم از مادرش پرسید:"چرا این کارو کرده؟”
مادر آیدا:” سر هیچی، باباش دوست نداره شب بیرون باشه رفته بود خونه دوستش گفتم زود بیا، اومد خونه چرا زنگ زدی بهم و رفت تو اتاقش یکساعت بعد رفتم سراغش دیدم خودکشی کرده…!”
ادامه دارد… قسمت 1_ [ #خودکشی_نکن_آیدا ]
✍🏻سمیرامختاری
#پائیزنوشت
این داستان واقعی است…
paeeznevesht@